دلم را که از دست می دادم

 

دلم را که از دست می دادم

دلم را که از دست می دادم. نه، نه، خودم راکه از دست می دادم، خیال میکردم

تمام دنیا را به دست خواهم آورد و تو مال من خواهی شد. اما چه زود فهمیدم

که دیر شده است و چقدر دیر شده بود.

دیگر نه خودم را داشتم، نه تو را و نه تمام دنیا را.همه چیز را از دست داده بودم،

همه چیز. و چقدر دنبال تمام آن چیزهایی گشتم که گم کرده بودم اما دیگر یادم

نمی آمدچه چیزهایی را گم کرده ام . حالا مات و مبهوت و حیران نمی دانم سر

از کجا دراورده ام و نمی دانم چه چیزی جای منی را که گم گشته ام گرفته است.

بیا و ویران کن وجودم را ، آجرهای سنگی بی احساس را بردار و مرا از نو بساز ،

زیر پایم سیمان بریز تا از جایم تکان نخورم . جای چشمهایم آینه ای بگذار تا من

کور شوم و تمام دنیا خودشان را ببینند. و آونگ ساعتی راپیدا کن و در دلم بگذار

تا لحظه های باقیمانده عمرم را به لحظه های فراموش شده خاطراتم پیوند دهد.

دستها، گوشها و لبانم را... . فقط از پشت آینه ها جایی بگذار برای اشک

 ریختنم تا هیچکس گریه کردنم را نبیند و باز پتک بی اعتناییت را بردار و بر سرم

 بکوب ، بیل و کلنگ ات را بر دار و بشکن مرا .

نمی دانم ! این من نیستم ، بیا و مرا در هم شکن . بیا و ... .

شهرام زلالی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد